افسوس | که چقدر دیر میفهمی | که واحدِ عُمر | لحظه است | «آن» است | کیلو نیست | و چقدر مسخره است اگر; | موهبتی را، فرصتی را، دلهرهای را | به یک وقتِ دیگر واگذار کُنی | به درسات وقتی تمام شُد | به مصلحت و ترس ات وقتی ازبین رفت | به حالا یکدفعهء دیگر که یختان بیشتر آب شُد.
.
«عُمر، برف است و آفتابِ تموز»
این توصیف | تازه مالِ زمان سعدی است | که زندگیها قرارِ بیشتری داشت | گرنه در این روزگارِ مجازی | زندگی، خیلی گریزانتر از سُرعتِ حتّی یک کلیک است | و مبادا فُرصتِ گریزپایی را احاله به فردا کُنی. .
ای عجب
که دلتان بنگرفت
و نشد حالتان ملول
زین هواهای عفن
درباره این سایت